
نهنگِ زبالهبَر
ساعت از ۰۰:۰۰ گذشته بود و شهر چنان در سکوت و سکون غرق شده بود که میشد باور کرد هیچ مخلوقی از مخلوقات خدا بیدار نیست و اگر هم هست، ترجیح میدهد خلوت شب را به هم نزند، مانند خودم که بیصدا پشت پنجره ایستاده بودم و به دلبریِ زوجِ «مِه غلیظ و چراغهای یکی در میان روشنِ خیابان»، نگاه میکردم. صدای نامفهومی این فضا را شکست و توجهم به جایی نزدیکِ میدان جلب شد؛ خودروی حمل زباله بود و داشت سطلهای مکانیزهٔ شهرداری را یکی یکی تخلیه میکرد اما صدای جَکِ پشتش موقع بالا و پائین شدن، شباهتی به دیگر همکارانش نداشت و به طرز عجیبی شبیهِ صدای نهنگها بود؛ انگار که اینجا اقیانوسی بیکران باشد و ساختمانها و کوچهها، مرجانها و صخرههای آن باشند و ماشینهای پارک شده در کنار خیابان هم ماهیهای کوچکی که شبها گوشهای استراحت میکنند.
اما… اما این یکی مانند دیگر نهنگها نبود، بلکه بیشتر به نهنگی تنها میماند که برایش توفیرِ شب با روز، فقط روشن بودنِ محیط اطرافش است که البته دیدن و ندیدنِ روبهرو چندان فرقی هم ندارد چون هیچ کوسه و دلفین و حتی کشتیای نمیتواند راه او را سد کند! و این تنهایی را در نالههای پنهان در صدایش هم میشد شنید؛ که اگر همنوعانی کنارش داشت، حتماً معنایش را میفهمیدند و اصلاً شاید چون به جای همزبان، دیگرانِ زبان نفهمی در اطرافش پرسه میزنند، ناله میکند و غصه میخورد از این تنهایی. شاید زمانی دور، دغدغهاش یافتن جفت، تولید مثل یا چیزهایی از این دست بوده ولی الان به جایی رسیده است که دیگر حتی دغدغه هم ندارد، همین که کسی حرفش را بفهمد برایش کافی است اما جز پیچیدنِ صدایش در عمقِ بینهایتِ اقیانوس و پژواکِ چندین بارهٔ همان نالهها در گوش خودش، نه کسی حرفهایش را میفهمد و نه حتی میشنود…
در همین افکار بودم که زحمتکشانِ شهرداری بالای ماشین رفته و سراغ سطلهای مکانیزهٔ بعدی رفتند و آرام آرام این قدری دور شدند که صدای آن جکِ مزبور هم به تدریج محو، و از حدِ شنواییام خارج شد اما من همچنان به آن نهنگی که در خیالش بودم، فکر میکردم؛ به نهنگی که نه دسترسی به اپهای دوستیابی دارد، نه شبکههای اجتماعی، نه تلفن، نه هیچی! و فقط میتواند مایلها شنا کند به امید اینکه شاید جایی در همین پهنهٔ آبیِ بیمرز، همنوعی را بیابد که او هم تنهاست و جفتی برای هم آن قدر از دردِ دلهایشان تعریف کنند که دیگر شکایتی نداشته باشند تا نالهاش کنند و بالاخره صدایشان شبیهِ بقیهٔ نهنگها شود و به زندگی عادی بازگردند اما… فعلاً که جز خودش، کسی شنونده و متوجهِ حرفهایش نیست که… نیست.
(این پست علیرغم شباهت به «نهنگ ۵۲ هرتز» و بهرهمندی از صدایاش در میانههای متن، هیچ ارتباطی به او و قصهاش ندارد)