
سگک
زمستان چند سال پیش بود؛ سوز بدی در هوا جریان داشت و همزمان باد موذیای هم میوزید و سرما تا مغز استخوان را میسوزاند. به سببِ اینکه بنده قدری (و نه زیاد) سرمایی تشریف دارم، طوری مجهز و مسلح به البسهٔ گرم بودم و دستانم را هم از جیبهایام خارج نمیکردم که اگر کسی نمیدانست فکر میکرد اینجا قطب است و من هم خرس قطبیای هستم که رژیم گرفته! القصه حوالی ۹ شب و در مسیر منزل بودم که از ناحیهٔ کمر به پائین، احساس سرما کردم؛ دقت کردم دیدم قسمت انتهایی کاپشنم برجسته شده و دست که زدم دیدم به به! سگک کمربندم باز شده و سوزِ عجیبی از آنجا به داخلم نفوذ میکند! محض اینکه عمق فاجعه دستتان بیاید، باید بدانید در خیابان به شدت شلوغ شهر که همزمان یکی از مناطق لاکچری و گرانش هم هست، بودم! دستانم را از جیب کاپشن به جیب شلوار منتقل، و سعی کردم به زحمت و طوری که جلب توجه نکند، بالا نگهش دارم! اینکه از دور شبیه سماور شده بودم، هم بماند!
با مشقت خودم را به گوشهای از خیابان و مقابل خانهای رساندم که قریب به ۱۰ سال گذشته، چراغش خاموش بود و درختان داخل حیاطش نهتنها خشکیده، بلکه سوخته بودند و دربش هم زنگ زده و خلاصه، یک چیز تباهی بود، که حتی دزد هم نگاهش نمیکرد! آستانهٔ ورودیاش هم قدری تو رفته بود و شرایط مناسبی فراهم کرده بود تا به راحتی شلوارم را میزان کنم. هنوز دستانم را کاملاً از جیب خارج، و سمت سگک نبرده بودم که درب آهنیاش باز شد و خانمی به غایت سانتیمانتال، با شال زرد مقابلم ظاهر شد و فوری مدیریت بحران (!) کرده و از محل دور شدم، انگار نه انگار اتفاقی افتاده! با هزار مصیبت خودم را به کوچهای قدری دورتر رسانده و آنجا شلوار مبارک را میزان کرده و رهسپار منزل شدم!
امروز که این خاطره را برای دوستی تعریف میکردم چراغی در ذهنم مانند «ایکیوسان» روشن شد که بعضی آدمها مثل همان سگک کمربند هستند؛ نه میبینیمشان، نه اهمیتی به آنها میدهیم، نه خودشان صدایشان در میآید و نه هیچی! اما آن هنگام که (به هر دلیلی) دیگر نیستند و رنج و سختیِ دنیا، تا مغز استخوانمان را میسوزاند و مجبور میشویم مسیر طبیعی زندگی را برای جبرانش تغییر دهیم، تازه میفهمیم چه نعمتی را از دست داده و آن زمان است که قدرشان را میدانیم اما… همیشه موقعیت برای جبران فراهم نمیشود و نهایتاً جز حسرت و دیدنِ جایاش که تا همیشه خالی است، عایدیِ بیشتری نصیبمان نمیگردد… چون دیگر خیلی دیر شده، خیلی!
(دنیا بیرحمتر از این حرفهاست، قدر یکدیگر را بیشتر بدانیم)