
قهوه
نسخهٔ شنیدنی این پست با صدای آقای سورنا صدر:
همیشه برایام مرموز بودی؛ خودت، طعمت، رنگت، زمانت، شیوهات، پیش و پَسَت، همه و همه چیزت در مرموزانهترینِ حالتهاست. هیچگاه دوستت نداشتم ولی از تو متنفر هم نبودم؛ شاید به خاطر همین هم هست که تعداد دفعاتِ تجربه کردنت طوری کمتعداد بوده که میتوانم بشمارم! بین خودمان باشد، از عددِ انگشتان یک دست هم کمتر!
میدانی؟ بزک کردهات را بیشتر میپسندم؛ راحتتر بگویم اصالتت را دوست دارم اما ذاتت را نه! برای همین است که با اضافات خواستنی هستی! علاوه بر آن، تنهایی هم لطفی نداری و باید دو تا باشید! یکیتان برای من شود و دیگری برای او… دقیقتر بگویم تو مثل آن کارهایی هستی که بعد از آن که به سر و ظاهرش رسیدگی کردی، آن موقع است که باید پای دیگری را وسط کشید تا با او تجربهاش کرد؛ یک نفریاش هرچند شدنی است ولی قشنگ نیست!
مثل گرفتن دست که خودت هم میتوانی دست خودت را بگیری، حتی میتوانی هر جا و هر وقت و دست هر کس را که خواستی بگیری اما، صاحبش اگر عاشق باشد طوری که دستش در بیقراری رقابتی تنگاتنگ با قلب داشته باشد، تازه آن زمان خواستنی میشود و بعد، نوبتِ گرفتنِ دستی میشود که به قول مازیار: «تمام دنیام، تو قعر دستات، خلاصه میشه، واسه همیشه»…
پس از همهٔ اینها و دقیقاً همان لحظهای که آن آدمها رهاترین و قویترین موجودات عالم شدند، وقتش رسیده که جفتی و در سکوت، به نقطهای نامعلوم خیره شوند؛ طوری که بعدها بگویند یادش بخیر، روزی بدون آن که چیزی بگوییم فقط دست همدیگر را گرفتیم و ابرها را شبیهِ اسب تکشاخِ سفید، کوهها را مانندِ چهار دیواریِ خانه، درختان و ساختمانها را مثل وسایل منزل و رهگذران را همانند مهمانان شب عروسیمان دیدیم و کیف کردیم؛ همانند فالی که زینتبخشِ فنجان قهوهمان شده بود!