
هر روز
هر روز بیتفاوت از کنار یکدیگر میگذریم، بیآنکه برایمان اهمیتی داشته باشد آنی که از کنارمان میگذرد، کیست و چیست و چه کاره است و چه در سر دارد؟ اهمیتی نمیدهیم به اینکه آن شخص، شاید صنعتگری مطرح، هنرمندی سرشناس، سیاستمداری برجسته، عاشقی به وصالِ یار رسیده، دلدادهای دلشکسته، داغدارِ فرزند یا والدین، مجرمی خطرناک و صدها صاحبْ عنوانِ خیر و شر دیگری داشته باشد، یا شاید سالها بعد قرار باشد آن برچسب، به او چسبیده شود…
همان روزی که چندمِ ماه و چند شنبهٔ هفته بودنش را صد بار فراموش میکنیم و باید به تقویم رجوع کنیم تا یادمان بیاید، دقیقاً همان هنگام شاید آنی که از کنارمان میگذرد و حتی دقت نمیکنیم که جنسیتش چه بود، شاید بعدها بدون آنکه حواسمان باشد، نقشآفرین مهمِ زندگی ما شود یا ما برایش شخصیت اثرگذاری شویم…
همین روزهایی که تنها دغدغهمان «گذشتنش» است و ساعتها را میشماریم تا شب شود، روزها را میشماریم تا جمعه و تعطیلی شود، هفتهها را میشماریم تا سرِ ماه شود و حقوق بگیریم و ماهها را میشماریم تا عید شود و با خوشحالی بگوئیم «ای سال برنگردی، بری دیگه بر نگردی» ، دقیقاً یکی از همین روزهای به ظاهر بیاهمیت، شاید عددی سرنوشتساز شود و تاریخ را به پیش و پسِ خود تقسیم کند همان طور که آن همه ۹ نوامبر سپری شد و کسی فکرش را هم نمیکرد ۹ نوامبر ۱۹۸۹ (۱۸ آبان ۱۳۶۸) روزِ فرو ریختنِ دیوار برلین شود و تاریخ آلمان را، به قبل و بعد از خود قسمت کند!
بیاییم ساده از کنار آدمها و روزها نگذریم و تا حدی که در توانمان است سعی کنیم با هم «خوب» باشیم، حتی اگر فقط زورمان میرسد به هم ادب و لبخند و گذشت، هدیه دهیم، بدهیم! شاید روزی آن شخص خودش سبب حال خوبمان شد. به آن جوانکِ تازه فارغالتحصیل شدهٔ دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران فکر کنید که روزی در حوالی میدان انقلاب، با تعدادی برگه در دست و کیفی بر دوش، منتظر تاکسی ایستاده بود و آن لحظه به ایدههای پرشمارش میاندیشیده و جز مسافری که احتمالاً مراقب بود به کاغذهایاش نخورد و بههمشان نریزد، کسی حتی نگاهش هم نمیکرد و برایش اهمیتی نداشت او کیست، اما چند صباح بعد ایرج طهماسبی شد که چند نسل با آثارش خاطره دارند و نهتنها کودکان عاشق کارهایش هستند بلکه حتی بزرگترها هم خجالت نمیکشند بگویند شیفتهاش هستند، چه بسا بیشتر از خردسالان!
میدانم دنیا به اندازهٔ کافی جای سختیها و سختی کشیدنهاست (و این ایام بدتر هم شده) و طبیعتاً خودم را به بلاهت نمیزنم ولی حالا که زورمان به دنیا نمیرسد، زورمان به امروزی که در آن زندگی میکنیم و خوشرفتاری (ولو اندک) با آدمهایی که از کنارمان میگذرند، که میرسد! پس عادی از کنار روزها و آدمها نگذریم، چرا که این کرهٔ آبیرنگ به آن سادگیها هم که به نظر میرسد، نمیچرخد؛ اهالیاش هم همین طور!
(به همدیگر و به روزهایمان، بیشتر فکر کنیم)