ته استکانی

اقلاً در ظاهر چندان معتقد به حساسیت‌های دخترانه در مورد «چطور به نظر می‌رسم» نیست و برای‌اش اهمیتی ندارد اگر از بیرون «شُل و وِل» و قدری شلخته، دیده می‌شود. با قد متوسط به پائینی که دارد، عموماً قدری هم قوز دارد و کوتاه‌تر از آن‌چه هست، به چشم می‌آید. قدم‌های‌اش چندان با صلابت نیستند و به گونه‌ای کم‌ارتفاع و ملایم گام بر می‌دارد که گویی پاهای‌اش را روی زمین می‌کشد. معمولاً با تیپ مشکی‌اش، رنگ متمایل به شادی را هم همراه می‌کند: خردلی، زرشکی، سرمه‌ای، گاهی هم کِرِم. کیفِ مشخصاً سن‌و‌سال‌دارش، برخلافِ اکثریت جای بازو یا آرنج، از کف دستش آویزان است و به‌مانندِ دخترکان مدرسه‌ای، ابایی هم ندارد اگر هنگام راه رفتن، کیفش مقداری (نه زیاد) بالا و پایین شود.

به همهٔ این‌ها نگاهِ کنجکاوِ دائمی‌اش را اضافه کنید که هرچند خسته از عینک ته‌استکانیِ فریم قرمزش است اما مدام در شلوغ‌ترین خیابان شهر (که خوراک دور دورهای شبانهٔ جوانک‌های دنبال هیجان و تنوع است) محیط اطراف و مخصوصاً آدم‌ها را می‌پاید و برای‌اش هم فرقی ندارد کسی که به او زُل زده، جنسیتش چیست و اگر ظاهر فرد متفاوت‌تر باشد، خیرگی‌اش عمیق‌تر هم می‌شود؛ مانند دختر جوان چشم‌رنگی که کارمندِ داروخانهٔ سر چهارراه است، یا پسرِ مو روشنی که چند قدم بالاتر، لوازم جانبی کرونا (!) می‌فروشد اما خودش ماسک نمی‌زند چون دائم سیگاری که هیچ‌گاه هم روشن نمی‌شود و دنبال «آتیش» برای‌اش می‌گردد را گوشهٔ لب دارد و یا منی که موهای بلندِ مَوّاجم حتی برای خانواده هم جلب توجه می‌کند چه رسد به ایشانِ دائم‌التوجه! گاهی هم با تغییر میمیک صورت به سوژه‌های‌اش، مستقیم و چشم تو چشم، واکنش نشان می‌دهد.

از خودم گفتم، یادم افتاد قبل‌تر (شاید ۳ سال پیش) مدت کوتاهی فروشندهٔ فروشگاهِ طبقهٔ پائین ما بود؛ مراقبت دائمی مدیریت حکایت از این داشت که چندان نمی‌تواند با آن شغل کنار بیاید و همان طور که احتمالاً حدس زدید، بعد از مدتی قطع همکاری کرد و الان جایی دیگر در همان خیابان مشغول کار است. شاید به خاطر همین نیم‌چه سابقهٔ آشنایی‌مان است که همیشه لبخند مرموزی در پسِ نگاهش تحویلم می‌دهد و در دورانی هم به دلیلی که هیچ‌گاه علتش را متوجه نشدم، با تمسخر نگاهم می‌کرد و حالا هم که گویا تازه متوجه شده ۳۰ و اندی سانت اختلاف قد داریم، طوری سرش را برای دیدنم بالا می‌گیرد که گویی نیوتن است و دارد با نگریستن به شاخهٔ بالای سرش و اندیشیدن به سیبی که بر زمین افتاده، به جاذبه فکر می‌کند! (می‌دانم روایت دقیق کشف جاذبه به این صورت نبوده، پس لطفاً اصل سخن را دریابید!)

در جامعه‌ای که قضاوتِ غلیظ و بی‌رحمانهٔ اشخاص (مخصوصاً خانم‌ها) امری طبیعی قلمداد می‌شود و عملاً جزء باورها شده که «مردم چی میگن» (که از نظر من بی‌جا می‌کنند بخواهند چیزی بگویند!) قطعاً سلسله‌ای از قضایا، اتفاقات و احیاناً حوادث را از سر گذرانده که به این روشنی، متفاوت و خونسرد (حداقل ظاهری) در جامعه حاضر می‌شود و زندگی و کار می‌کند… هر چه که بوده، یقیناً انتخابش بوده (حتی اگر ریشه در خاکِ رضایتش نداشته باشد) و این وظیفهٔ تک‌تک آدم‌هاست که به او احترام بگذارند و قضاوت یا سرزنشش نکنند؛ همان طور که هیچ کداممان اجازه نمی‌دهیم کسی در موردمان، چنین کند!

(محترم باشیم تا محترم بمانیم)

error: