
آقاجون
خدا رفتگان جمع را رحمت کند، پدربزرگ ما (که «آقاجون» صدایش میکردیم) شبِ عید فطر سال ۱۳۹۱ فوت شد. حتماً خاطرتان هست که آن سالها اسمارتفونها تازه آمده بودند و هنوز بین مردم جا نیفتاده بودند و در شرایطی که خیلی از همسالان ما هنوز موبایل هوشمند نداشتند، طبیعی بود که سالمندان درک خاصی از این موضوع نداشته باشند. خود من در فامیل سومین شخصی بودم که آلوده شدم و نخستین تجربهام با سامسونگ گلکسی اس۲ رقم خورد که آن زمان غول بازار بود. برای دوستان جوانتر باورش سخت است اما ۸۵۰ هزار تومان خریده بودمش!
القصه مثل همه، من هم موقعِ مواجهه با تکنولوژیِ جدید ذوق داشتم و دائماً و همه جا در حال انگولک کردن و کشف امکاناتش بودم. تا اینکه یک روز آقاجون با همان لحن خوشمزه و سادهٔ همیشگیاش به دستم اشاره کرد و پرسید «این چیه؟» و وقتی گفتم «آقاجون موبایله» قدری اخم کرد (مهربانترین موجود دنیا بود و به جز هنگامِ دقت کردن، هیچگاه اخم نمیکرد) و گفت «تلفنه؟ پس چرا [انگشتش را به حالت اسکرول کردن بالا و پایین کرد و ادامه داد:] دستت رو این جوری این جوری میکنی؟» و من بیاغراق یک ربع با سکوت محض، نگاهش کردم! نمیدانستم چه جوابی بدهم و چگونه توضیح دهم؟ اگر میگفتم «چون هوشمنده» تازه باید توضیح میدادم «هوشمند» چیست، که آن هم مطمئناً از حوصلهٔ ایشان خارج بود! اگر میگفتم «اینترنت داره» شرحش مصیبتی بزرگتر از مورد قبلی بود! و… به هر نوع توصیفی که به ذهنتان میرسد و حتی نمیرسد، فکر کردم تا اینکه به این نتیجه رسیدم تنها توضیح برای عزیزی که نهایتِ تکنولوژی برایش رادیو، تلویزیون رنگی و تلفن بیسیم بوده، این است که بگویم «مدلش این جوریه آقاجون» و وی هم طوری سر تکان داد که هیچ وقت متوجه نشدم توانستم قانعش کنم یا نه؟!
شاید بتوانم بگویم آخرین مکالمهٔ جدی ما همان بود چون آقاجون حدوداً ۵-۶ ماه بعد فوت شد اما این گفتگو در ذهنم ماند و قریب به ۹ سال است به آن فکر میکنم که بعضی حرفها، مفاهیم و حتی حسها را چگونه میشود به زبان آورد و منتقل کرد؟ چیزهایی که شاید به نظر خودمان بدیهی باشند اما تعریف کردنشان برای دیگری کاری به شدت سخت و حتی گاهی غیرممکن است! شما تصور کنید بخواهید برای یک عزیزِ نابینا، رنگ زرد را توضیح دهید، یا برای یک ناشنوای عزیز، موسیقی را توضیح دهید، برای دوستی که در سن پایین والدینش را از دست داده لذت سفر خانوادگی را شرح دهید، برای کسی که جز «تَنبازی» درک بیشتری از ارتباط دو انسان ندارد، عشق را توصیف کنید و هزاران مثال دیگر… دقت کردید؟ همیشه و همه جا و پیش هر کس نمیتوان مانند موردِ من، جوابی جور کرد و شانه از بار سوال رها کرد! پس واقعاً چه باید کرد؟ اصلاً چه میتوان کرد؟ آن هم در شرایطی که این حجم از پیشرفت علم، کتابهای متنوع، تکنولوژیهای جدید و و و هنوز نتوانستند راهی بیابند تا بشر بتواند هر مفهومی که در ذهنش دارد را به هر کسی که خواست، منتقل کند!
(انگار بعضی کمبودها همزاد بشر هستند و قرار نیست رنگِ حل شدن را به خود ببینند!)