
دخترک افغانستانی
مثل دخترکان مینیاتورهای ایرانی بود؛ ریزنقش و مقداری سبزهپوست، با چشمان و ابروان کشیدهٔ متعادلِ آسیاییِ اصیل. به آبشارِ گیسوانِ بُلند و بِلوند و لَختی که دو سومش بیرون از شالِ مشکی روی کمرش جاری شده بودند که نگاه میکردی، تطابقش با مدِ روز فریاد میزد دوست دارد متفاوت از گذشتگانش باشد؛ ضمنِ اینکه با کت و پیراهنِ مردانهٔ سفید و سیاهِ راهراهش به کلی خاص و حتی متفاوت از همجنسانِ همنسلش شده بود… صدایاش را نشنیدم اما به لبانِ سرخِ نهچندان پررنگش که دقت میکردی احتمال میدادی لهجهاش باید قدری تهرانیزه شده اما همچنان با ریشهای عمیق در «دری» باشد که با لبخندی عاشقانه میان دو لبِ کوچکش در جوابِ «اهلِ کجایی؟» بگوید «افغانستانی»؛ انگار نه انگار نافِ کشورِ عزیزش را با جنگ بریدهاند…
از دوستش و یحتمل نامزد وی، که تنها پسر جمعِ ۵ نفرهشان بود، مدام با موبایلِ نهچندان گرانقیمت اما مشخصاً، بهروزش عکس میگرفت و بعد از هر شات، با زومهای سریع و وسواسگونه به نتیجهٔ کارش نگاه میکرد و دوباره و سهباره و چندباره شاتهای بعدی را میزد تا نهایتاً سرش بالا آمد و با نگاهِ لبخندآلودِ عمیقی به جفتشان نگاه کرد و در پسِ برقِ چشمانش، آرزوی روزی که با پسرِ رویاهایاش موضوعِ عکاسیِ دوستانش شوند، هویدا بود… بعد از اتمام حرفهایشان هم خیلی ساده با دستمال کاغذی، مختصرْ خاکِ روی کفشهای قدری پاشنهدارِ جلوباز مشکیاش که ناخنهای لاک زدهٔ سفیدرنگش جلب توجه میکردند، را گرفت و بعد از بررسی بسته بودن کیفش، رفت جایی در دلِ آیندهای که احتمالاً یکی از روزهای نه گرم و نه سردِ پاییزیاش، خود و «او» ، سببِ این دورهمی باشند!
نمیدانم، شاید اما روزی و ساعتی و لحظهای، در جایی که کسی نمیداند، پسرکی افغانستانی یا حتی ایرانی یا اصلاً غیرفارسیزبان، دلش درگیرِ دخترکِ بیتضاد با مینیاتورهای ایرانی شود که… .
(واقعاً که بود و چه در دل داشت؟)
(عکس: مینیاتور «دختر نادر» از جوبین محمودی)