
امروز به قصدِ واگذاریِ لپتاپ قدیمیِ زغالیام، بعد از مدتهای مدید (خیلی مدید!) از کمد دَرش آوردم و بعد از گردوخاکگیری و تلاشهای متعددِ نافرجامی که برای ورودِ رمزش داشتم، نهایتاً چون حافظهام یاری نکرد تن به نصب مجدد ویندوز دادم. بعد از طی کردن هفتخوانِ رستم و اسفندیار و الباقی اسطورهها (!) برگشتم سراغ نوتبوکِ فعلی و سرگرم کار شدم که دیدم امروز چقدر دقیق و با جزئیات لایهٔ تلخِ نوستالژی را لمس کردم؛ یعنی همان لایهای که ناخواسته یا حتی شاید، خودخواسته سراغش نمیرویم.
همان طوری که من علیرغم کوه خاطرات خوبی که با آن سیستمِ فرتوت داشتم اما به خاطر آزار و اذیتهایاش، ناگزیر به کناری گذاشتنش و دل به دلدارِ تازهنفس و رفیقِ همپاتر دادن، شدم، همان طور هم در زندگی واقعی ناچار به کنار گذاشتن و حتی فراموش کردن افرادی میشویم که هرچند قدیمی هستند و طبیعتاً باید شاملِ قاعدهٔ «هر چی جدیدش خوبه اِلا رفیق» بشوند اما خب دست روزگار طوری میچرخد و میچرخاند که به خودت میآیی و میبینی سفت چسبیدن به تازهواردی که هنوز یک سال هم از ظهور و حضورش نگذشته برایت خوشایندتر و قابل اعتمادتر از کهنهرفیقی شده که دیگر باید قیدِ «اسبق» را دنبالهٔ اسمش بچسبانی و حتی طعمِ یادآوری خاطرات شیرینش هم دستکمی از زهرِ مارِ شاهکبرای عصبانی ندارد؛ دقیقاً مانند لحظهای که امروز بعد از سرپا کردنِ سیستمعامل دستگاه قدیمی، عینِ آهوی از چنگالِ شیر رهیده، به آغوش امنِ لپتاپ فعلی برگشتم که اگر آدمیزاد بود بیشک بوسهای بر پیشانیاش میزدم و میگفتم «برام بمونی بزرگوار»!
(از اعماق قلبم آرزو میکنم به قدری حالِ اقتصادیِ خودمون و کشورمون خوب بشه که همه بتونیم بیدغدغه بهروز بودنِ دائمی رو تجربه کنیم و هیچکسی (حتی اونی که روزی بدِ ما رو خواست هم) کنار گذاشتنِ قدیمیهای اطرافش رو تجربه نکنه)