
حدوداً ۱۰ سالی هست میشناسمش، علیرغمِ بزرگتر بودنش (قریب به ۷ سال اختلاف سنی داریم) همیشه احترامم را نگه میدارد و هر موقع مرا میبیند، برایم بلند میشود و احوالپرسی گرمی میکند و هرچند رفاقت خیلی نزدیکی نداریم اما به دفعات پیش آمده خودم و اطرافیانم را با تخفیفهای قابل توجه و حتی گاهی رایگان انجام دادنِ کاری، شرمندهٔ خودش کرده، تا الان هم با وجودی که میتوانسته اما از من اندازهٔ سرِ سوزنی هم چیزی نخواسته. محل کارش هم خیابان پشتی است، تقریباً هر روز میبینمش و او از داخل مغازه و من هم در پیادهرو، از دور سلامعلیکی میکنیم؛ اغلب هم او دستش را مدل «های هیتلر»ـی بالا میبرد و من هم برایش، مختصر دستی تکان میدهم.
آن شب داشتم از عرض خیابان رد میشدم که در ماشین شاسیبلند سفیدی دیدمش و در دل گفتم «میم کِی شاسیبلند خرید و ما نفهمیدیم؟ مبارکش باشه» توقف کرد که من رد شوم، مقابلش ایستادم و دست تکان دادم، فقط با اخم نگاهم کرد و هیچ واکنشی نشان نداد، مجدد با خود گفتم «شاید متوجه نشده دارم سلام میدم» سرم را هم تکان دادم و با چشمانم لبخند زدم و او فقط اندازهٔ نیم سانت سرش را تکان داد، آن هم با نهایتِ خشکی، بیاحساسی و همچنان اخمآلود! ذهنم درگیر شد که «یادم نمیاد کاری یا حرفی ازم سر زده باشه که از من دلخور شده! بارِ اولشم نیست که ماشین مدل بالا سوار میشه، حتی اون زمانی که کادیلاک داشت هم باز خاکی بود، الان چرا داره همچین میکنه؟» در همین افکار بودم که دیدم آنی که کنارش نشسته اصلاً خانمش نیست و ردیفِ پشت هم ۳ تا بچهٔ قد و نیمقد مشغول شیطنت هستند در حالی که میم اصلاً فرزند ندارد! دقیقتر که نگاه کردم دیدم ایشان که اصلاً رفیق من نیست و من از آن موقع به زور سعی داشتم با کسی که نیست، سلامعلیک کنم! محض احتیاط چند قدمی آن طرفتر رفتم و دیدم دوست خودم در مغازهاش نشسته و دارد کارتِ مشتری را میکشد و احتمالاً هم در قدمِ بعدی میخواهد از او بپرسد «رمزتون؟».
اما شباهتش، یعنی امان از این حجم شباهت! همان مدلِ مو (صاف، کوتاه و قدری هم در کنارهها جوگندمی شده) ، همان مدل ریش (انبوه، تا زیرِ سیبِ گلو که یکی در میان هم سفید شده) ، همان مدل عینک (طبی ریبن) و حتی همان مدل اخم و هیکلِ چهارشانه! برادر هم ندارد که بگویم شاید برادرش بوده! خلاصه هر کسی که بود، از آن روز در این فکرم که هر کدام از ما چند بار (آیا اصلاً قابل شمارش هست؟) در زندگیهایمان اسیرِ شباهتهای اشتباهی با افرادی شدیم که مطمئن بودیم «خودش» است و برایش با تمامِ وجود از جان و روح خرج کردیم اما نهایتاً متوجه شدیم که او صرفاً یک شبیه بوده؟ شبیه به کسی که دوست داشتیم «او» باشد ولی نبوده. و بعداً طوری سرخورده شدیم که تداعی شدنش (برعکسِ خاطرهٔ بالاییِ من) نهتنها لبخندی روی صورتِ خودمان و مخاطب نمینشاند بلکه در بعضی موارد حتی پتانسیل این را دارد که چشمانمان را بارانی، صورتمان را غمگین و دلمان را پژمرده، سازد؛ و آهی عمیق از نهادمان هم بیرون کِشَد. امیدوارم اگر هم با فرد اشتباهی در زندگیتان برخورد میکنید، باعث خنده و خلقِ خاطرهٔ خوش برایتان شود، حتی شما دوست عزیزی که از من خوشت نمیآید! حتی برای شما هم بد، نمیخواهم.
(کاش همه مثل مسعود شصتچی، شهامت داشتند خودشان بگویند «من اشتباهی بودم آقای قاضی، من هیچ دفاعی ندارم»)
سکانس پایانی سریال «مرد هزار چهره» از مهران مدیری