
صحرا
از همکارم شنیده بودم چون مشتری خاص و نسبتاً حساسی است، انجام کارش دقت و وسواس بیشتری لازم دارد؛ پس نه چک زد و نه چانه، کار را سپرد به بنده! بنده هم در حین کار حساسیتی بیش از حد معمول برایاش در نظر گرفتم («حد معمول» من روی ۱۰۰ درصد است! خودتان «بیش از حد معمول» را محاسبه کنید!) و به طور عجیبی بعد از اتمام کارش مشتاق شده بودم حتیالامکان خودم سفارشش را تحویل دهم. دست بر قضا زمانی آمد که شیفتم بود و توانستم مکالمهای هم با او داشته باشم.
دختر خانمی احتمالا ۲۰ تا ۲۵ ساله، قد بلند (شاید کمتر از ۱۰ سانتیمتر نسبت به من کوتاهتر بود و لازم نبود برای برقراری ارتباط چشمی با او سرم را خم کنم)، شلوار زاپدارِ تیرهرنگ و کتانی سفیدی بر تن داشت، هندزفریای که مشخص بود از صبح همراهِ گوش دارد و سیمش هم قدری گره خورده بود بر روی مانتوی آبیاش جلب توجه میکرد، موهای فر درشتش ثلثِ صورتش را پوشانده بود، حلقهای دور انگشت شست دست راست داشت و لاک مشکی رنگش هم رسالتی جز به رخ کشیدنِ کشیدگی انگشتانش نداشت؛ با چنین شمایلی با او مواجه شدم و سپس صدای «سلام وقتتون بخیر» گفتنش در گوشم پیچید.
انگار فهمیده بود مشتاقم آن «خاص بودن»ـی که همکارم میگفت را در وجودش پیدا کنم، بدون آن که تلاش خاصی از من سر بزند خودش باب سخن را با جملهٔ «ببخشید میشه بپرسم این کارا رو کی انجام داده؟» گشود! به این شرح که وقتی در واکنش پرسیدم «چطور؟ کارِتون اشکالی داره؟» گفت «نه، میخواستم بدونم کی هستن که ازشون تشکر کنم» و هنگامی که با لبخند جواب دادم «من»، سوال بعدیاش «ببخشید میتونم فامیلیِ شریفتون رو بدونم؟» بود که بعد از پاسخم متوجهِ ارتباط خانوادگی ماها شد و گفت «اینجا رو خانوادگی اداره میکنید؟ همگی خوشسلیقهاید!» و در واقع به شیواییِ هر چه تمامتر این نکته را فهماند که «خاص بودن» توصیفش نیست، بلکه بخش پررنگی از شخصیتش است.
چند تایی سوال هم داشت که همگی را با «ببخشید آقای هیچستانی» شروع میکرد و تمام مدت هم با صبر و خونسردی، شنوندهٔ حرفهایام بود و ارتباط چشمیاش به هیچ وجه قطع نمیشد و نهایتاً پس از گرفتنِ جوابش هم با یک «متشکرم» بحث را خاتمه میداد و نقطه سر خط، سوال یا جملهٔ بعدی را آغاز میکرد. حتی یک بار که در میانهٔ بحث ناخودآگاه و فقط برای لحظهای، سرش به سمت گوشی خم شد، عذرخواهی کرد!
اما قصه به همین جا ختم نشد و موقع حساب کردن که میخواست رمز کارتش را بگوید، اعداد را طوری با احساس بر زبان آورد که گویی آنها شعر یا متنی ادبی هستند و نه ۴ تا عددِ خشک و خالی و عاری از هیچ حسی! در فاصلهای که منتظر پرینتِ رسیدِ دستگاه کارتخوان بودم، نیمنگاهی به کارتش انداختم و برای اولین بار نام خانوادگی دو قسمتیای را دیدم که با نیمفاصله نوشته شده بود و از آن جذابتر اسم خودش بود که چنان به دلم نشست که حیفم آمد از آن برای تیتر پست بهره نبرم! 🙂