عشق هفتم

به سینِمای ایران مثل هر پدیدهٔ انسان‌ساختِ دیگری طبیعتاً می‌توان نقدهای جدی وارد کرد (کسی هم منکرش نیست) ولی چه هوادار این سینِما باشید و چه به هر دلیلی دوستش نداشته باشید، با من در این نکته هم‌نظرید که اگر فقط ۵ ویژگی مثبت داشته باشد قطعاً اولین و مهم‌ترین نقطهٔ قوتش، «نحوهٔ نمایش عشق» است، حال این به چه معناست؟

ببینید عزیزان، در سینِمای ما خبری از مرلین مونرو، اسکارلت جوهانسون، لئوناردو دی‌کاپریو، برد پیت، کیت وینسلت و امثالهم نیست، نه این‌که بازیگر زیبا نداشته باشیم (که فراوان داریم!) بلکه هنرپیشهٔ ما عملاً به جز ۱۰ یا نهایتاً ۲۰ درصد، بهرهٔ بیش‌تری از فیزیکش نمی‌برد، در واقع نمی‌تواند که ببرد!

از دیگر سو، در سینِمای ما رد و اثری از رقص نیست مگر صرفاً مردانه و به جهت خنداندن بیننده؛ خبری هم از لباس‌های قدری راحت‌تر (و نه لزوماً بازتر) نیست و اگر هم باشد نهایتاً عرق‌گیر مردانه است با پای بی‌جورابی که هم‌چنان صاحبش یک مذکر است! تخت خواب هم اگر به تصویر کشیده شود، یا خالی است یا نهایتاً فقط یک بازیگر بر روی آن است، که اکثراً هم آقاست و گویا خانم‌های قصه خواب ندارند مگر به ندرت و عمدتاً به قصد بیماری یا زایمان! بوسیدنی هم اگر اتفاق بیفتد صرفاً بر روی گونه یا پیشانی اتفاق میفتد که شخص بوسیده شده یا هم‌جنس است یا کودک یا اگر جنس مخالفی هم باشد، حتماً باید قید شود محرم هستند (همسر یا فرزند) ، آغوش هم به همین ترتیب و شاید هم کم‌رنگ‌تر؛ موارد دیگر هم که اصلاً حرفش را نزنید!

دقت کردید چه شد؟ «عشق» و هر تصویری از تماس دو جنس، در سینِمای ما هیچ جنبهٔ «بدنی» و مشابه با همتایِ بیگانه‌اش ندارد، چرا که آن‌ها اگر قصد نمایش دادن «عشق» را داشته باشند بالاخره جلوه‌ای از «ظاهر» آن را هم به تصویر می‌کشند (حداقلِ اقلِ اقلش گرفتن دست یکدیگر) چون کیست که نداند و منکر شود بخشی از عشق، همین نمودِ بیرونی‌اش است و اصلاً مگر می‌شود عاشق باشی و دلت پر نکشد برای فشردنِ عاشقانهٔ انگشتانِ یار میان انگشتانت؟ اما هنرمند ایرانی به جز نگاه، دیالوگ، خنده و گریه، امکان دیگری برای این «نمایش» ندارد و مجبور است «مفهوم» را (آن هم کماکان تا حدی که خطوطِ متعددِ قرمز مجالش دهند!) نمایش دهد. چند مثال برای‌تان می‌آورم:

در سریال «شهرزاد» (حسن فتحی) علی‌رغم این‌که رابطهٔ شهرزاد و قباد همیشه عشقِ یک‌سویهٔ مردانه‌ای بود که زن هیچ رغبت قلبی به آن نداشت اما همان قسمت‌های نخست بی‌آن‌که دیالوگ ویژه‌ای یا حتی تصویر به خصوصی نمایش داده شود، صرفاً با چند اشاره، نگاه و یکی-دو مورد دیالوگی که مستخدم بر زبان آورد، انتظار قباد و کراهت شهرزاد از هم‌خوابگی، چنان گویا به مخاطب عرضه شد که خاطرم هست یکی از دوستانم در صفحه‌اش نوشته بود «اگه خواهر یا برادرِ زیرِ سن تو خونه دارید اون قسمت رو نذارید ببینه چون چشم و گوشش در دم باز می‌شه!» و از آن طرف میلِ آتشین شهرزاد به فرهاد که صرفاً با جلو بردن یک دست و بعد بسته شدن درب در تاریکی نشان داده شد به خوبی «حسِ» آن اتفاق، از نگاه و اتمسفر صحنه به بیننده منتقل می‌شد و مثال غیرعاشقانه یا «ضد» عاشقانه اگر بخواهم بیاورم فیلم «فروشنده» (اصغر فرهادی) است که ما هیچ‌گاه به وضوح تصویر یا حتی صدایی از وقوع تجاوز را شاهد نبودیم اما به فاصلهٔ چند دقیقه با قدرت و عین پُتک حقیقت تلخ و زجرآورش بر سر مخاطب کوبیده می‌شد و اگر در سالن سینِما فیلم را دیده باشید، قطعاً در هم فرو رفتنِ تماشاچیان (از هر دو جنس) را متوجه شدید مگر آن که خودتان آن قدر حجم در هر ریختگی‌تان غلیظ بوده که متوجهِ سایرین نشدید! از آن سمت هم حتی صحنه‌ای از آغوشِ حمایتگرانه یا فشردنِ دستِ رعنا از سوی عماد را شاهد نبودیم اما به خوبی «عشق» و «حمایتِ» همسرانه به مخاطب القا می‌شد.

مثال‌های‌ام از ۲ اثر پربینندهٔ سال‌های اخیر بود و خودتان با رجوع به حافظه‌تان می‌توانید نمونه‌های دیگری حتی در دیگر مواردِ نه ‌لزوماً عاشقانه و حتی در هنرهای دیگر (مانند شعر) بیابید اما همهٔ این‌ها را گفتم که بگویم اگر سینِمای جهان به هر دلیلی بالاتر از ما باشد (که هست) اما در بعضی زمینه‌ها ما اگر بالاتر نباشیم، قطعاً کم هم نمی‌آوریم! با هیچ دست و بال بستنی موافق نیستم اما به جرأت می‌گویم این واقعیت جذاب هنر و بالأخص سینِمای ماست که «محدودیت» علی‌رغم مشکل‌آفرین بودن چون در ذاتش «خلاقیت» دارد، ناجیِ هفتمین گوشه از پدیده‌ای به اسم هنر شده که تاج سر آفرینش است و غیر از آن، بنیان هیچ سلطنتی پایدار نبوده، نیست و… نخواهد بود!

هیچ مهندسی به اندازهٔ جماعت هنرمند «راهی شدن یا راهی ساختن» بلد نیست و به همین خاطر آرزوی شخصی‌ام است روزی را شاهد باشیم که محدودیت، ممیزی و ممنوعیت‌های دستوری یا احیاناً سفارشی، به تاریخ پیوسته اما هنرمند ما هم‌چنان ترجیحش خلاقیت است، منتها این بار بدون ترس از عدم جوازِ ارائهٔ عمومی دست‌رنجش… به امید آن روز! 🙂

(به جز هنرِ هفت‌رنگ اصلاً مگر در توان کسی هست که عشق را به زبان آدمیزاد ترجمه کند؟)

error: