
دیکتاتور
از آنجایی که هیچ چیز در جهان مطلق نیست، حتی دیکتاتور بودن هم لزوماً بد نیست، میشود دیکتاتور خوب باشی و دعای خیر بدرقهٔ راهت باشد! نترس! سرم جایی نخورده! چیزی هم مصرف نکردم! در واقع دارم مانند بقیهٔ دیکتاتورها از خودم تعریف میکنم! دیکتاتوری که تحمل ندارد صدایی جز خودش در گوش تو بپیچد! دیکتاتوری که چشم ندارد دیگری را حتی در حد اتفاق هم، در کنار تو ببیند! دیکتاتوری که حق آزادی بیان برای ابراز نظر در مورد تو را به رسمیت نمیشناسد، چه رسد به آزادیِ بعد از بیان را! دیکتاتورِ تمامیتخواهی که تمامِ روح و قلب و جسم و جان و خوش و ناخوش و مرتب و نامرتب و خواب و بیدار و سرحال و بیحالت را با هم میخواهد و سفت و سخت به انحصارطلبی باور دارد، البته که به اسم حمایت از صنعتگر داخلی و چه صنعت و صنعتگری هم داخلیتر و درونیتر از تو و احساست برای حکومت استبدادیِ من؟ اصلاً چه رانتی بهتر از اینکه تو هر چه عرضه کنی را به بالاترین قیمت خریدارم؟ باور نداری؟ بیا و غر بزن، حتی نازلترین غرهایت را طوری با گوشِ جان شنوایم، با لبخند پذیرایم، با قلبم لایحهاش را تصویب میکنم، با چشمانم تبلیغاتش را پخش کنم و با قلب خودم هم خریدارش شوم، که یک شبه، تمام ثروتمندان جهان را شرمندهٔ ثروتت کنی! دیگر حرفهای قشنگترت را که معلوم است با چه رقمی خریدارم…
بله؟ قانون جنگلها را ملی کرده؟ بیخود کرده! قانون، منم! من میگویم جنگل موهای تو اصلاً هم ملی نیستند و همگیشان ملک شخصی من هستند! کوهها هم ملی هستند؟ چه غلطها! کسی حق ندارد از زیر و بم و پست و بلندِ روح و جانت، بهرهمند شود جز من! رودِ رگهای آبیات فقط باید با دستان و لبان من لمس شده و بوسیده شوند! ۲۹ اسفند الکی جشن ملی است! چون که لبِ سرخ و لبخندِ کشدارت صرفاً ثروت خودم هستند و ملت چه کارهاند بخواهند از آنها نفع ببرند؟ مگر خودم این طوریام؟! مملکت مرزبانی هم دارد؟ این حجم از بیقباحتی دیگر نوبر است والله! تا خودم هستم که شبانهروز پاسبانت باشم، چرا غریبهها اطراف حریممان باشند؟! این را باید بدانی موزهٔ چشمانت حق ندارد بازدیدکنندهای جز من را راه بدهد و گوشهایت هم فقط باید رسانهٔ تکصداییِ مرا بشنوند و دستانت فقط حق دارند از ارتشِ تن و روح من استفاده کنند و انگشت سبابهات تنها حق دارد برای رأی مثبت دادن به همیشگی شدنت با من جوهری شود و اصلاً چه معنا دارد چراغ چهارراهها به محض دیدن ما سبز نشوند و نتوانیم هر چه سریعتر به هم برسیم؟ باند فرودگاه پیشانیات هم صرفاً محض فرود آمدنِ بوسههای من ساخته شده!
جانانِ من، از یک دیکتاتور چه توقعی داری؟ نکند انتظار داری مانند این بینمکهای سوییسی هر چیزی را به همهپرسی بگذارم و نظر جمع را جویا شوم؟ نخیر! اینجا من تشخیص میدهم چه درست است و چه غلط، چه مصلحت است و چه نیست، چه زشت است و چه زیبا! حال هم من تشخیص دادم مادامالعمر بودنمان درستترین تصمیم است، دوست داشتن و داشته شدنمان مصلحت ملی است و هر چه و که، غیر از تو زشت است و فقط تو زیبایی؛ حتی اگر در خستهترین حال روزت باشی و خودت تمام آینههای جهان را بپوشانی که تصویرت را نشان ندهند، باز هم زیباترینی، چون من میگویم! منِ دیکتاتوری که حرف منطقی در کتم نمیرود! منِ تمامیتخواهی که تمامیات را میخواهم! منِ انحصارطلبی که منحصراً تو را برای خودم میخواهم! و تمام رانتهای حکومتم را فقط برای تو خرج میکنم! برای تویی که نامت، حرف اول «عشق» است و رسمت، ترجمهٔ «عشق» و حضورت، خود «عشق». آری! همین سه عبارت، تمامِ قانون اساسی ماست! و من هم به موجب این قانون، حاکمِ مطلق و مادامالعمر! به مدامی و مطلقیِ تو! انصافاً دیکتاتور بودن هم عالمی دارد!
(بعد از آن جنگی که میان شرق و غربم راه انداختی، توقع که نداری در زمان صلح، شعارِ نه به همه و آری به تو سر ندهم که؟)