
صورت زخمی
تا همین چند روز پیش نمیشناختمش؛ یعنی در واقع زمانی شناختمش که دیگر از دنیا رفته بود. در شرایطی که همقطارانش معمولاً بیشتر از ۳ سال نمیتوانند با تاجشان دوام بیاورند، او ۱۰ سال دوام آورد. با چهرهای کاریزماتیک، ابهتی کمنظیر و شخصیتی منحصر به فرد که ترکیب اینها با زخم کنار چشمش، دلیلی باقی نمیگذاشت که نتوانی مجذوبش شوی و دل به مردانگیاش نسپاری و عاشقش نشوی.
همان بار اول که دربارهاش خواندم و عکسش را دیدم، شیفتهاش شدم و علیرغم اینکه بسیار دیر شناخته بودمش، برای فقدانش غصه خوردم و آه کشیدم اما به خاطر آسایشی که در هنگام مرگ داشته و کسی یا چیزی مزاحمش نشده تا بتواند در آرامش، آخِرین نفس را بکشد و به خواب ابدی فرو برود، خوشحال شدم؛ چون قاعدهٔ طبیعت این طور حکم میکند که شیرهای نر (خصوصاً اگر رییس گله باشند) در زمان مرگ یا طعمهٔ کفتارها شوند یا انسانهای نابخرد مزاحمشان شوند اما «صورت زخمی» تا پایان عمر مقتدرانه به حکمرانی بر قلمرو تحت سیطرهاش ادامه داد و هرچند این اواخر لاغر و نحیف شده بود اما همان طور که میزیست، همان طور هم مقتدرانه از دنیا رفت.
من عاشق حیواناتم، به ویژه گربهسانان و به طور خاص ببرها و شیرها؛ و همان طور که احتمالاً حدس زدید یکی از آرزوهایام دست زدن به بدن یک شیر است، طوری که غرورِ ذاتیای که در بند بند وجودش نهفته است را بتوانم زیر دستانم لمس کنم. شاید دلیل دیگرش این باشد که شیر ایرانی هرچند در معرض انقراض کامل است اما هنوز هم یکی از معروفترین شیرهای جهان است و چون حیوان ملی ماست (مثل عقاب برای آمریکاییها) حسی نوستالژیک و آمیخته با رگ و گوشتم نسبت به این شکوهِ آفرینش دارم. شاید هم دلایل دیگری داشته باشد که نمیدانم، اما علتش هر چه که هست، مرگِ «صورت زخمی» به شدت غمگین و متأثرم کرد.
(عکس: Yaron Schmid | ویدئو: تکهای از فیلم «پل چوبی» از مهدی کرمپور)