
زمین سوخته
خانم موجه و مشخصاً تحصیلکردهای کنار پیادهرو بساط پهن کرده و کتاب میفروشد، چند قدم آنسوتر خانم دیگری سیتیاسکن ریهٔ شوهرش دستش است و به نقطهای نامعلوم خیره گشته، پشت حفاظ آهنی بیمارستان صدای نعرههای مردی میآید که تک دخترش را کرونا از او گرفته و حالا کمرش زیر بار این خبر شکسته و نمیداند چطور به همسرش خبر را بگوید، کمی آن طرفتر مَردِ متأهلی با یکی همسن دخترش دارد لاس میزند، دختر بچهٔ صورتیپوشی با ماسک گلدار به همراه برادر ریز جثهاش در حال حفظ تعادل بر روی جدول کنار جوی خیابان هستند و هنوز نمیدانند مادرشان به کما رفته، آقا و خانم جوانی که معلوم است تازه ازدواج کردهاند و رنگ جوراب و بند ساعت هوشمند آقا با جوراب و لاک و شال خانم ست شده، در حال تماشای ارقام پر صفرِ مبلمانِ بهمان برندِ لوکس اروپایی هستند و هر کدام برای آنکه غرور دیگری نشکند، آههایشان را بیصدا میکشند، معتادی که برادر بزرگترش با چک و لگد از گوشهٔ خیابان جمعش میکند تا وادار به ترکش کند و او داد میزند «نزن، دردم میاد»، مغازهداری که اجارهٔ ماهی شونصد میلیون را باید هر طور شده (حتی به غلط) از حلقومِ مشتریِ بخت برگشته در بیاورد، گلفروشی که تابلوی «تزئین ماشین عروس» را روشن نکرده، آتلیهای که تابستانش به چاپ عکسهای یادبود با روبان مشکی مورب گذشته، پیرزنی که چون تنهایی خستهاش کرده با مستاجرش چند کلامی همصحبت شده و همان باعث شده الان کرونا بگیرد و قرنطینه تنهاترش کند، دختر و پسر جوانی که عمیقاً و قلباً همدیگر را میخواهند اما روزگار یارشان نیست و همچنان باید در حسرت دستهای همدیگر صبوری کنند، نویسندهای که چون خوانندهای ندارد چشمهٔ کلماتش خشکیده، خوانندهای که گوشی شنوایاش نیست دارد کنار خیابان ساندویچ با خیارشور کهنه دست مردم میدهد و برایش همان قدری سلامت مردم مهم نیست که دیگر مهم نیست صدایش آن صدای سابق نمیشود، دزدی که دیشب پراید قسطی همسایه را دزدید و کسی ککش هم نگزید و و و… .
(ولی این زندگی نیست که ما میکنیم، صرفاً جنگیدن برای یک زمین سوخته است!)