سندرم سعدی

همهٔ ما وقتی در برابرِ پرسشِ «چند شاعر خوب اسم ببر» قرار می‌گیریم، اولین اسامی‌ای که می‌گوییم «حافظ و سعدی و مولانا و…» هستند اما ۹۹ درصد از همین ما، بدون استثنا نمی‌توانیم بیش‌تر از ۵ دقیقه راجع به ایشان صحبت کنیم و جز نامِ «بوستان» و «گلستان» (آن هم به سبب سادگی!) و همان چند بیتی که ضرب‌المثل شده‌اند، چیز قابل عرضه‌تری برای بیان نداریم و حقیقتاً هم دست راست آن یک درصدی که بیش از این‌ها بلدند، بر فرق سرِ تک‌تکِ ما!

اوج مظلومیت سعدی این‌جاست که نه مثل حافظ، فال دارد که به خاطر تعبیرِ آن بخوانیمش، و نه مثل «شاهنامهٔ» فردوسی می‌توان خیلی روان و آهنگین مطالعه‌اش کرد و نه مثل مولانا برایش «ملت عشق»ـی نوشته شده که با خواندنِ آن، شیفته‌اش شوی و نه مثل اشعار معاصر، نزدیک به گویش امروزین ماست که حداقل بتوانیم بدون مدد جستن از دیگری، درکش کنیم و شاید به همین سبب است که موقع انتخاب کتاب شعر (برای خود و هم برای هدیه دادن) حتی اشعار ترجمه شدهٔ شاعران ژاپنی و عرب و بقیهٔ ممالک مابین گزینه‌هایمان هستند اما آثار سعدی شاید حتی بین انتخاب‌های آخرمان هم نیستند!

وقتی به این موارد می‌اندیشم «سندرم پسر خوب» در ذهنم تداعی می‌شود که با قدری ارفاق و پس و پیش کردنِ اصولش، سعدی را هم می‌توان شامل این سندرم کرد که همه معتقدیم خوب و بی‌نظیر و بزرگ است، اما… این تلخی زبان را بر من ببخشید؛ اردی‌بهشت است و روز بزرگداشت سعدیِ جان، می‌خواستم کلمات خوشمزهٔ بهشتی بر زبان برانم اما چه کنم که اختیار هر چه هم دست خودم باشد، اختیار این قلم لعنتی را ندارم! آن هم قلمی که بلد نیست وانمود به بودنِ چیزی کند، که نیست!

(هم‌چنان بیایید میازاریم آن مورهایی که دانه‌کش هستند را، چرا که جان دارند و جان شیرین‌شان هم خوش است!)

error: