
صدا
سر و شکلی امروزی داشتند، نه خیلی چشمگیر و متفاوت، و نه خیلی ساده و عادی؛ یک امروزیِ به تمام معنا. به نظر دوست میآمدند، آن هم از نوع قدیمیاش؛ از آنها که بعد از این مدت حتی با نگاه به چشمان یکدیگر هم میتوانند حرف دل رفیقشان را بفهمند. دو ساک دستی پلاستیکی دستشان بود که احتمالاً با هم خرید رفته بودند و آن طور که از برق چشمانشان میشد فهمید، از نتیجهٔ کار راضی بودند.
چند قدمی جلوتر رفته و تصمیم گرفتند بر روی نیمکت کنار پیادهرو بنشینند. به محض نشستن کاری کاملاً برخلاف عادتِ این روزهایمان را انجام دادند؛ بیتوجه به ازدحام و خطر کوید، ماسکشان را پایین کشیده و دربارهٔ خریدشان (که شالهای خاکستری و صورتی خوشرنگی بودند) خرسند و شاد صحبت کردند. صدایشان را نمیشنیدم اما از اشاراتی که داشتند میشد فهمید موضوع صحبت چیست و از خندههای کماکان بیصدایشان هم میشد فهمید که چه خرید لذتبخش و پیروزمندانهای را تجربه کردهاند و احتمالاً تخفیف خوبی هم صید کردهاند.
نگاهشان فقط به لبهای فعال و دستان پرتحرکِ طرف مقابل بود و فقط با نگاه و در سکوت مطلق، چیزهایی را به یکدیگر میگفتند که جز خودشان، هیچیک از ماها متوجهش نمیشدیم؛ دنیای پرهیاهوی ما برای آنها جز سکوت هیچ نبود، همان طور که خودمان هم برایشان هیچ اهمیتی نداشتیم! غریقِ دنیای خودشان بودند و از ما و دنیای شلوغمان به کلی رها و آزاد بودند. به قدری هم لبخند زیبایشان، عمیق و اعتماد به نفسشان، پررنگ بود که باورم شده بود این ما هستیم که تفاوت داریم! حتی این موضوع که پروتکلهای کرونا برای عزیزانی مثل آنها ظلمی مضاعف و به معنای مسدود کردن راههای ارتباطیشان است، هم باعث نشده بود برخوردشان با این ماسکهای لعنتی مثل رابطهٔ مزاحم-قربانی شود.
راستش به آنها حسودیام شد؛ نه اینکه از شنیدن صدای موسیقی و خانواده و طبیعت و… خسته شده باشم ها، نه! بلکه چون آنها میان تمام چیزهایی که نمیشنوند، چیزهایی که خوشایندشان نیست را هم نمیشنوند ولی ما محکومیم به شنیدنِ همه چیز، بدون آن که حق انتخابی داشته باشیم؛ به شنیدنِ دروغ، قضاوت، اخبار ناگوار، صداهای ناهنجار و… به تمام اینها محکومیم. دنیا به ما یک عمر سکوت بدهکار است، خلقت خدا به ما یک پلک برای گوش بدهکار است تا برای مواقع لزوم، نشنویم! ما دنیایی سکوت به قلب و روحمان بدهکاریم. همهٔ ما، قربانی این جبر آناتومیک هستیم؛ جبری که سکوت را از ما دریغ کرده و میان جهنمی از صداهای ناخوش، رهایمان کرده. خدا را بابت نعمت شنیدن آن هم شنواییِ این قدر دقیقم که کمک حال موسیقیام شده همیشه شاکر و سپاسگزارم اما نتوانستم به آن دو عزیزِ ناشنوا که احساسشان دلی-چشمی، زبانشان انگشتان دست و دنیایشان سرشار از سکوت بود، حسودی نکنم! حتی از اینکه کنار هم، طوری حالش خوب بود که هیچکدام ما به گرد پایشان نمیرسیم هم باید غبطه میخوردم که حسابی خوردم!
فاصلهمان چند قدم بود؛ در آن سوی پیادهرو آنها دنیای ساکتشان را دوست داشتند ولی ما در این سو، دنیای سرشار از پلشتیها را نه که نخواهیم، در واقع نمیتوانیم که دوست داشته باشیم؛ این چند قدم، طولانیترین فاصلهای بود که در زندگیام تجربه کرده بودم. خوش به حالشان!
(با احترام ویژه خدمت قشرِ فوق مظلوم و بینهایت دوستداشتنیِ ناشنوایان و کمشنوایان عزیزم)