آقای هامون، سلام. ما شما را دلتنگیم، عمو خسرو! اما نه از آن دلتنگیهایی که همه به وقتِ جدایی اسیرش میشوند ها، نه! ما دلتنگِ بندبندِ وجودی هستیم که با صدای بلند «عمو خسرو» صدایش میزدیم! شما عموی ما بودید، نه که چون آقایی بزرگتر از ما بودید، بلکه شما واقعاً «عموی ما» بودید! عمو…
ماه: تیر ۱۴۰۱
نمیشناختمش؛ یا دقیقتر بگم، فقط اسمشو شنیده بودم و اگه تو خیابون از کنارم رد میشد، بجا نمیآوردمش. دوستی که الان ساکنِ راه دوره (و امیدوارم هر کجا که هست حالِ خودش و دلش، خوب باشه) واسطهٔ این آشنایی شد. منکر نمیشم که تو برخورد اول، صرفاً موهای فر درشتِ تا روی کمر سُر خوردهاش،…
آدمیزاد بالفطره سایه رو دوست داره، ازش امنیت میگیره، تو گرما خنکی نصیبش میشه و تو سرما خیس نشدن، وسط هیاهو بهش آرامش میده، به وقت عاشقی عاشقانهها سراغش میاد و به وقت تنهایی هم تفکر؛ سایه همون قدری برای زیستن لازمه که نور خورشید. اما، بعضی سایهها، جنسِ امنیت و آرامش و عشق و…
از جایی به بعد تصمیم میگیری طور دیگری ببینی، بشنوی، بنویسی و باشی! همین هم شد که دیگر بعد از ۱۵ سال تصمیم گرفتم با نام واقعی فعالیت کنم و کارهایی که میکنم (هنرجوییِ نویسندگی و موسیقی) را جدیتر و عمومیتر عرضه کنم و برای همیشه پروندهٔ نوشتنهای مخفیانه و مستعار را ببندم. نامم مهدیار…
داشتم مثل تمامِ ۶-۷ ماه گذشته، ادامهٔ کتابم را مینوشتم. رسیدم به نقطهٔ اوجِ شخصیتی که خودم خالقش بودم و خودم بزرگش کرده بودم؛ شخصیتی که هیچ وقت در زندگیام ندیدمش اما این قدر برای خودم واقعی بوده که حتی جای خطهای صورتش را در ذهنم از بر دارم، همین قدر عمیق و دقیق. دیگر…