
خونفای
این روزا این طوریه که VPN خاموش باشه کارم لنگ میشه، برای کار بانکی و یه سری کارای شبکهای چون VPN اختلال ایجاد میکنه مجبور میشم قطعش کنم، دوباره کارم لنگ میشه باید روشنش کنم، دوباره اختلال پیش میاد باید قطعش کنم؛ در واقع رسماً از زیر مودمم خون جاریست! دیروز دیگه این قدر خونریزی داشتیم (!) که مجبور شدم یه کاری رو با توسل به ایمیل انجام بدم (در گذریم از سرعتِ لاکپشت بر ساعتش!).
بین ارسالیهام دنبال یه چیزی میگشتم که یه دفعه چشمم خورد به ایمیلی برای حدود ۱۳-۱۴ سال پیش. یه خانم سیاهپوستی بود (نمیدونم اصالتاً کجایی بود ولی به نظر میاومد دو رگه باشه به خاطر رنگ پوستش) با موی فرفری؛ نزدیک به ۱۰ سال هم از من بزرگتر بود، اسمش میشل بود. منو با کراشش اشتباه گرفته بود و هی اصرار داشت همونیام که فلان روز توی خیابونِ ایکس دیده و بهش ایمیل داده! حالا بیا و ثابت کن تا حالا نهتنها پامو توی اون خیابونه نذاشتم، بلکه اساساً پاسپورتم رنگِ مُهرِ مرزبانیِ اون کشور (مکزیک) رو به خودش ندیده و نمیدونم اونجایی که میگفت، کجای مکزیکه اصلاً؟! جالبتر اینه فکر میکرد من این قدر به این و اون نخ دادم که یادم رفته و از جایی به بعد برام عکس هم فرستاد تا یادم بیاره کدومه! بین خودمون باشه اما حتی به چشم خواهری هم نظرمو جلب نکرد! البته این ربطی به رنگ پوستش نداشت چون همهٔ رنگها رو «رنگ خدا» میدونم و به نظرم هر کدوم زیبایی خاص خودشونو دارن.
همزمان یاد یه چیزای دیگه توی همون دوران زندگیم افتادم و قشنگ توی خاطرات اون ایام غوطهور شده بودم که مشتریم گفت «آقا چی شد؟ انجام شد کار ما؟» و از سالهایی که جز سایتای مستهجن و تروریستی، فیلترینگ حتی به سایتای خبری هم کاری نداشت برگشتم به روزگاری که وقتی کار اینترنتی داریم رسماً غمِ عالم سراغمون میاد و مطمئناً بخشی از روزمون هدر خواهد شد از بس هی از این VPN به اون یکی، و از نت وایفای به سیمکارت، سوییچ میکنیم و بابت سرعت افتضاح همگیشون حرص میخوریم و تازه آخرش هم احتمالش زیاده یه چیزی جا بمونه و دوباره روز از نو و روزی از نو…
(همون سالها هم خیلی اوضاع گل و بلبلی نداشتیم ولی الان یه طوریه که در وصف اون سالا میگیم «یادش بخیر»)