چوب‌های خرابکار

بابایی اصرار داره وسط انبار چوب خشک، بساط جوج و منقل به پا کنه؛ هر کسی هم بهش میگه «بابا جان نکن، همه چی می‌سوزه» نادیده می‌گیردش و خیلی بخواد لطف کنه مسخره و تحقیرش می‌کنه، دیگه خیلی کلافه‌اش کنه بهش توهین می‌کنه و دو تا هم می‌زنه توی سرش! حالا که انبار همون بابا سوخته، معتقده «تقصیر چوبا» بوده که سوختن، پس خرابکار هستن و باید مجازات بشن چون «دشمن‌شاد» کردنش!

در حالی که کبریت و بادبزن از روز اول دست خودش بود و هنوزم هست؛ همین حالا هم جای اینکه آب بریزه روی آتیش، مدام بنزین بهش علاوه می‌کنه! هر روز هم بنزینش رو باکیفیت‌تر و قوی‌تر می‌کنه، ولی کماکان معتقده همهٔ تقصیرا گردنِ چوبا و همسایه و کلاغ‌های خبرچینه! نوچه‌هاش هم نه‌تنها هوشیارش نمی‌کنن بلکه چون آب‌انبار شهر دستشونه، منفعتشون در هر چی بیشتر سوختنِ اون انباره و اصلاً چه اهمیتی داره که پس‌فردا حتی یه دونه چوب هم باقی نمی‌مونه برای ارباب؟

(قصهٔ آشنایی نیست؟ 😉)

error: