
آقای طلایی
آقایی شاید ۴۰ و چند ساله، با قد متوسط، هیکلی قدری تپل، با ریش پروفسوری قهوهای روشن، که از دکمهٔ بالای بازِ پیراهن سفیدش هم گوشهٔ زنجیرش مشخص بود و ساعتی طلایی هم به دست داشت؛ حدود ساعت ۳ بعد از ظهر، دیدیمش. اون وقت روز نمیشه از آدمها توقعِ روی خوش داشت و همین که بدخلق نباشن کافیه اما ایشون بعد از عرض ادب ما، با لبخند و روی باز گفتن:
سلام عزیزم، خوش اومدید!
عملاً بازدیدکنندهای جز ما اونجا حضور نداشت و ما هم سرگرم گشت و گذار و عکسبرداری خودمان بودیم که یک مرتبه منو عین صندلی اداری به گوشهای کشید! هنوز مجال نیافته بودم بپرسم «چه خبره؟» که خودشون گفتن:
از این زاویه بگیر! عکساش معرکه میشه!
قند که هیچ! کلهقند تو دلم آب شد از این طرز برخورد! منی که عمری رو از این موزه به آن موزه تردد کرده بودم، تا حالا چنین راهنمایی رو نه دیده بودم و نه فکرش رو میکردم روزی ببینم! البته! این به همون یه عکس ختم نشد و موقعِ تصاویر بعدی هم کنار دستمون بودن و گاهی با تشویق و گاهی هم با راهنمایی مزارع متعدد نیشکر رو تو دلمون آب میکردن!
القصه اینکه موزهٔ آبگینه و سفالینه (که پیشتر منزل احمد قوام بوده) از اون دست موزههاست که به طور طبیعی بیش از یک بار هوای دیدنش به سرم نمیزنه اما به خاطر زیباییِ بنا و این آقای دوستداشتنی، حاضرم بارها و بارها و بارها، تجدید دیدارش کنم!
کاش این عزیزانِ طلایی میدونستن چقدر باعث زیباسازیِ دنیای ما میشن…
(باعثِ حالِ خوبِ هم باشیم)