
فرزندم را کشتم
داشتم مثل تمامِ ۶-۷ ماه گذشته، ادامهٔ کتابم را مینوشتم. رسیدم به نقطهٔ اوجِ شخصیتی که خودم خالقش بودم و خودم بزرگش کرده بودم؛ شخصیتی که هیچ وقت در زندگیام ندیدمش اما این قدر برای خودم واقعی بوده که حتی جای خطهای صورتش را در ذهنم از بر دارم، همین قدر عمیق و دقیق. دیگر وقتش رسیده بود که در اوج، تمام شود و این دنیای فانی (و تبعاً داستان من) را ترک کند؛ باید تراژیک هم ترک میکرد، همان طور که چند صفحه قبلتر، پدرش هم به تراژیکترین و سینماییترین شکل ممکن، مرده بود. وقتی با سلاحِ کلمات کشتمش، خودم داغ بودم، متوجه نشدم چه خبر شده! فقط دیدم چشمانم تار میبیند، چند لحظه بعد، بر روی صورتم قدری احساس رطوبت و خنکی کردم و چند دقیقه بعد، احساس کردم بینیام هم اوضاعش مساعد نیست و نیازمند دستمال کاغذی هستم؛ کیبورد را رها کردم و سوار بر ماشین زمان، برگشتم به «حال». دیدم ناخواسته و بدون اینکه متوجهش باشم در سوگِ شخصیتِ داستانم به گریه نشستهام و طوری غمبادش را گرفتهام که گویی (دور از جان) فرزندِ نداشتهام فوت کرده است! اما او واقعاً فرزندم بود؛ فرزندی که خودم پر و بالش را شکل داده و با تمام جزئیات حفظش بودم و حتی در سرم، صدایی هم برایش ساخته بودم. آری گویا من واقعاً فرزندم را کشته بودم!
هرچند دفعات قبلی هم این چنین شده بودم و خیلی پدیدهٔ تازهای نبود ولی هیچگاه این اندازه متأثر و درگیر نشدم که موجب شود دست از نوشتن بردارم و سعی کنم ابتدا به سوگواریام بپردازم و بعد، ادامهاش را بنویسم! نمیدانم اسم این حالت چیست، اما هر چه که هست، یکی از هزاران دلیلی است که مرا عاشقِ نوشتن کرده و البته، عاشق هم نگاه داشته.
(نمیدانم چه اصراری دارم که کلکِ تقریباً همهٔ شخصیتهایم را در اوج بِکَنم!)