یار مهربان

چند سال پیش، یه روز تابستون حوالی ظهر و دم رفتنم بود که خانمی به نظر دانشجو (و کم‌سن) وارد مغازه شد با یه کوله‌پشتیِ نسبتاً بزرگِ تا خِرخِره پُر؛ ویزیتور کتاب بود. معلوم بود خسته است، و مشخص بود امید چندانی هم نداره از من آبی گرم بشه و تمام صورتشم آفتاب‌سوخته شده بود. بین کتاباش دقیقا دو تا کتاب دیدم که مدت‌ها بود می‌خواستم بگیرم و هی یادم می‌رفت. اومدم حساب کنم گفت کارتخوانش خرابه و شماره کارت داد واریز کردم. <اینو فعلا بخوابونید تو آب‌نمک!>

پریروز صبح یه مشتری داشتیم که این چند ماه اخیر زیاد کار آورده اینجا؛ توی یه مجموعهٔ استعدادیابی و آموزش کودک کار می‌کنه، شاید منشی اونجاست یا همچین چیزی. در حال انجام کاراش بودم که گفت «من چند سال پیش وضع مالی بدی داشتم، دانشجو بودم و کتاب ویزیت می‌کردم، اون روز هیچی در نیاورده بودم و اینجا آخرین مقصدم بود. اگه لیستم رو خالی تحویل می‌دادم اخراجم می‌کردن اما شما نه یکی، که ۲ تا کتاب ازم گرفتین و روزم رو ساختید»!
واقعاً نمی‌دونستم باید چی بگم؟ چون من حتی یادم نبود اون ویزیتور، ایشون بوده و صرفاً خود ماجرا یادم بود! اون لحظه فقط تونستم تو دلم قربون صدقهٔ وجود نازنین کتاب برم که نه‌تنها یه عمره یار مهربان خودمه (و خیلی چیزای زندگیم رو مدیونشم) بلکه باعث شد قدری فشار از دوش نحیف یه دانشجو برداشته بشه و حالش برای مدتی خوب بشه.

(به نظرم ما خیلی خوشبختیم در زمانه‌ای زیست می‌کنیم که «کتاب» وجود داره و راستش من یه نفر به هیچ عنوان حاضر نیستم به دورانی برگردم که هنوز بشر اولین کتاب رو ننوشته بود؛ شما رو نمی‌دونم!)

error: