
راهنمای عاشق
سفرنامهای که برای مسابقهٔ «هزار و یک سفر» (بخش «خاطرهنویسی») وبسایت علیبابا نوشته بودم اما به دلیل نامعلومی رد شد را حیفم آمد شما مطالعهاش نکنید! با ذکر این توضیح که این نوشته قدری از ساختار مسابقه خارج شده و تغییراتی در آن اعمال شده.
تابستان ۱۳۸۶ بود، که تصمیم گرفتیم برای سومین بار راهی شیرازِِ زیبا شده و دیداری تازه کنیم با یادگاریها و نشانههای تمدنی و فرهنگی کشورمان. نمیشود شیراز بروی و نفسِ چشم را با دیدنِ تخت جمشید، این شاهکارِ برجستهٔ جهانی تازه نکرد و نفسِ سینه را با استشمام اتمسفرِ باوقارش به حظ نرساند؛ حتی اگر بار هزارمی باشد که تختگاه هخامنشیان را ببینی، همچنان برایت تازگی دارد!
با عشق و دقت نسبت به جزییات، سرگرمِ عکاسی و ضبطِ خاطرات با دوربینم بودم که آقایی با موهای نسبتاً فرِ جو گندمی که در اطراف میل به سفیدی یافته بود، قدی بلند، پوستی آفتابسوخته و قدری خشک شده، با لبخندی نسبتاً تلخ بر صورت، آرامآرام جلو آمده و نزد ما رسیدند.
با صدایی قدری خشدار اما با لحنی بینهایت مهربان که تسلط بر کلمات، در تمام جزییاتِ جملاتشان موج میزد، به ما سلامی گفتند و فرمودند:
میخواهید راهنماییتان کنم؟
در نگاه اول مختصری جا خوردیم چون «فکر میکردیم» همه چیز را میدانیم و نیازی به راهنمایی نداریم اما تلنگری مبهم پسِ ذهنمان خورد، دعوت ایشان را پذیرفته و همراهشان شدیم. به نظر همصنفِ راهنماهای کلاسیک نمیآمدند اما همگان برای ایشان احترام ویژه قائل بودند و حتی ایشان گوشههایی از مجموعه را به ما نشان دادند که طبیعتاً جزو مناطق مرسوم برای عرضه به بازدیدکنندگان نیستند.
به سرعت مهرشان به دلمان افتاد و گویی این حس دو طرفه بوده چرا که ایشان نیز با احساسی مشابه، ما را مهمانِ توضیحاتِ مهیج و بسیار ریزنگرانهٔ خود کردند. به حدی میزان هیجان و پرداخت به جزییات در کلامشان، وسیع و جذاب بود که هر جا میرفتیم جمعیتی را دورمان میدیدیم! که البته هر بار نیز ایشان با همان لحن مهربانانه ولی طبعاً مقداری جدیتر به حضار میفرمودند:
من راهنما نیستم، با دوستانم داریم صحبت میکنیم، بفرمایید!
حتی همین نحوهٔ برخوردشان با سایرین و «دوست» خطاب کردنِ ما، جذابیت حضور و توضیحاتشان را دوچندان میکرد و سبب میشد با اشتیاق بیشتری، گوشِ شنوا و قلبِ درکمان را در اختیار جانِ کلماتشان بسپاریم و از عاشقانههایشان در وصف این احجام سنگیِ چند هزار ساله، لذتی وصفناپذیر ببریم و بیاغراق متوجه گذر زمان نشویم.
تقریباً ۳ ساعتی در محضر ایشان بودیم که جایی در نزدیکی موزه (کاخ ملکه) صحبتهایشان تمام شد. به رسمِ تمام همراهیهای مشابه، طبیعتاً دست در جیب برده و خواستیم از خجالتشان در بیاییم که ایشان مخالفت کردند! نهایتاً پس از اصرارهای فراوانِ ما فرمودند:
من راهنما نیستم، من عضو تیم حفاظت و مرمتِ تخت جمشید و پاسارگاد هستم، و شما تنها گروهی بودید که طی تمام این سالها راهنماییشان کردم چون متوجه شدم گردشگر عادی نیستید و مثل خودم عاشقید!
آقای ش. (چون نمیدانم راضی هستند یا نه، نامشان را نمیآورم) با آن بزرگواری و طبع بلند، زمانِ گرانبهایی که میتوانستند برای هر کار دیگری بگذارند را بیهیچ چشمداشتی در اختیار ما گذاشتند و بهترین خاطرهای که میشد از تخت جمشیدِ زیبا و برومند داشت را به نحوی برایمان رقم زدند که هنوز بعد از ۱۵ سال، شیرینیاش زیر زبانمان است! آن قدری هم شیرینیِ دلچسبی است که هنوز جزو تعریفکردنیترین خاطراتِ خانوادهٔ ما هستند.
(امیدوارم هر کجا که هستند، خودشان و عزیزانشان شاد و سلامت باشند.)