آقای هامون

آقای هامون، سلام.

ما شما را دلتنگیم، عمو خسرو! اما نه از آن دلتنگی‌هایی که همه به وقتِ جدایی اسیرش می‌شوند ها، نه! ما دلتنگِ بندبندِ وجودی هستیم که با صدای بلند «عمو خسرو» صدایش می‌زدیم! شما عموی ما بودید، نه که چون آقایی بزرگ‌تر از ما بودید، بلکه شما واقعاً «عموی ما» بودید! عمو بودید چون:

هم آدم حسابی بودید و هم سر به زیر بودید؛ نه از این‌هایی که عینک دودی می‌زنند و می‌گویند «اگر پول ندارید پس بی‌عرضه‌اید»!

هرچند صدایتان منحصر به فرد و درجه یک بود اما غریبه نبود! صمیمی بود، گرم بود، مخملی بود، نرم بود؛ تمام وجودمان برای شنیدنتان گوش بود و با «جان» به جانمان می‌نشستید.

هنر شاید پیشه‌تان بود ولی آن را می‌زیستید؛ نمی‌خواهم بگویم مهم نبود آنی که در جلدش رفتید، شاه‌نقش است یا نقشی حاشیه‌ای، که چون شما خالقش بودید حتماً، تأثیرگذار می‌شد. که البته همین هم بود، اما درست‌ترش این است که چون هنرمندانه زیستید و هیچ‌گاه رو در روی مردمی که تمام دارایی‌تان بود، نایستادید و آن‌ها را نرنجاندید، عموی ما بودید.

گفتم مردم؟ آن روزها، همه (یا بهتر بگویم: ما) دور هم و کنار هم و با هم، بودیم و فقط یک چیز نداشتیم: رویا! نمی‌دانستیم امید را کجا ضرب می‌کنند که شما گفتید این خانه باید سبز باشد! می‌خواستیم رویا بسازیم اما… که اگر امروز بودید می‌گفتید این خانه باید فیروزه‌ای باشد! همه باشیم تا مثل بی‌کرانِ دریا آبی شویم، و بعد که امیدمان را با قلموی سبز، رنگ‌آمیز کردیم، خانه‌مان دوباره همان «فیروزه‌»ای شود که حقمان است.

دلتنگیم آقای هامون؛ سال‌ها سعی کردیم در وجودِ دوستان و همکاران و هم‌قطاران و هم‌صنفانتان نشانی از شما بجوییم اما امروز همان‌ها طوری برایمان غریبه شده‌اند که هم‌مسلکِ دانستن آنان با عموی خسروی مأخوذ به حیای ما، نابخشودنی‌ترین خطایی‌ست که می‌شود از ما سر بزند.

نمی‌دانم جویای احوال ما هستید یا نه، اما بگذارید خیالتان را راحت کنم: حال همهٔ ما خوب است اما تو، باور نکن…

به امید خانهٔ فیروزه‌ای!

error: