یک اصلی داریم که «تاریخ را فاتحان مینویسند» و یک حقیقتی هم هست که «هنوز هیچ کتاب تاریخی بی طرفانه، صادقانه و واقعی نوشته نشده» اما یک بحثی هم هست که «انصافِ تاریخی باید داشت». ما به هر دلیلی، شخصی، سیاسی، اعتقادی، فرهنگی و… امکان دارد دلباخته یا متنفر از فرد یا افرادی متعلق به…
نویسنده: مهدیار
دقیقاً یک روز بعد از سقوط بود؛ یکی از مشتریهای قدیمیمون عکس زوجی رو آورده بود که براشون چند تایی چاپ و شاسی کنیم (برای اطلاع دوستانی که نمیدونن: ما عکاسی داریم) به محضی که فایل رو باز کردم گفتم خدایا خداوندا، چقدر این دو جوانِ رعنا و زیبا، آشنان! هر چی فکر کردم کمتر…
چند سالی بود میخواستم در این خصوص بنویسم اما یا بادِ فراموشی جملاتش را با خود میبرد و یا مطلب مهمتری پیش میآمد و حوالهاش میدادم به بعدنی نامعلوم؛ اما این قریب به ۳ ماهی که مدام هواداران حفظ وضع موجود، دم از آنان میزنند و همین اخیراً هم تلویزیون سعودی اینترنشنال پوشش کاملی از…
اگر «میخواستند» کاری کنند، هر سال این خبرهای تکراری را نمیشنیدیم: ابتدای بهار: به علت سرمای بدموقع اسفند، درختان میوه آسیب دیدهاند و امسال میوه کم و گران است اواسط اردیبهشت: اوضاع معلمها خوب نیست اواخر بهار: هر ۴ سالی که انتخابات است در زمان رأیگیری با مشتی سوپرمن و بتمن و اسفندیارِ رویینتن و…
بابایی اصرار داره وسط انبار چوب خشک، بساط جوج و منقل به پا کنه؛ هر کسی هم بهش میگه «بابا جان نکن، همه چی میسوزه» نادیده میگیردش و خیلی بخواد لطف کنه مسخره و تحقیرش میکنه، دیگه خیلی کلافهاش کنه بهش توهین میکنه و دو تا هم میزنه توی سرش! حالا که انبار همون بابا…
روزی که افراسیاب، پادشاه بدنامِ تورانی سرانجام سقوط کرد، پس از ۷ سال باران بارید و برکت و زندگی به ایران بازگشت؛ از آن زمان، ایرانیان دهم آبان را روز ستایش ایزدبانوی آب «آناهیتا» قرار داده و جشنِ «آبانگان» را به یادگارِ آن روزگار، فرخنده میدارند. (تصویر: کاسهٔ نقرهایِ طلاکاری شده با نقشِ آناهیتا، متعلق…
این روزا این طوریه که VPN خاموش باشه کارم لنگ میشه، برای کار بانکی و یه سری کارای شبکهای چون VPN اختلال ایجاد میکنه مجبور میشم قطعش کنم، دوباره کارم لنگ میشه باید روشنش کنم، دوباره اختلال پیش میاد باید قطعش کنم؛ در واقع رسماً از زیر مودمم خون جاریست! دیروز دیگه این قدر خونریزی…
ضحاک: نام وی در اوستا به صورت آژیداهاکا، آمده است و معنای آن مار اهریمنی است. در شاهنامه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزهوران است. او پس از کشتن پدرش بر تخت مینشیند. ایرانیان که از ستمهای جمشید به ستوه آمده بودند، به نزد ضحاک رفته و او را به شاهی بر میگزینند. ابلیس دستیار…
آقایی شاید ۴۰ و چند ساله، با قد متوسط، هیکلی قدری تپل، با ریش پروفسوری قهوهای روشن، که از دکمهٔ بالای بازِ پیراهن سفیدش هم گوشهٔ زنجیرش مشخص بود و ساعتی طلایی هم به دست داشت؛ حدود ساعت ۳ بعد از ظهر، دیدیمش. اون وقت روز نمیشه از آدمها توقعِ روی خوش داشت و همین…
حتی یک ساعت حضور در باغ فردوس و قدم زدن لابهلای آن طبیعت جذاب و موزهٔ سینمایی که دریایی خاطره را به یادِ بیننده میآورد، چنان حال خوبی هدیه میدهد که واژه در وصفش حقیر است!
رو به یک زمین خالی مشغول صحبت بودیم که توجهم به دو پرندهٔ سفید جلب شد؛ به فاصلهٔ کوتاهی از هم نشسته بودند و گهگاه سرشان را تکان میدادند. چند دقیقه بعد دو سگ ولگرد نزدیکشان پرسه زدند اما آنها هیچ واکنشی نشان ندادند؛ بیشتر که دقت کردم دیدم آنها اصلاً پرنده نیستند و دو…
سفرنامهای که برای مسابقهٔ «هزار و یک سفر» (بخش «خاطرهنویسی») وبسایت علیبابا نوشته بودم اما به دلیل نامعلومی رد شد را حیفم آمد شما مطالعهاش نکنید! با ذکر این توضیح که این نوشته قدری از ساختار مسابقه خارج شده و تغییراتی در آن اعمال شده. تابستان ۱۳۸۶ بود، که تصمیم گرفتیم برای سومین بار راهی…
چند سال پیش، یه روز تابستون حوالی ظهر و دم رفتنم بود که خانمی به نظر دانشجو (و کمسن) وارد مغازه شد با یه کولهپشتیِ نسبتاً بزرگِ تا خِرخِره پُر؛ ویزیتور کتاب بود. معلوم بود خسته است، و مشخص بود امید چندانی هم نداره از من آبی گرم بشه و تمام صورتشم آفتابسوخته شده بود….
سالهایی به قدمت عمرم بود که دلم میخواست مجموعهٔ میدان «آزادی» (یا به قول قدیمیترها «شهیاد آریامهر») را از نزدیک ببینم اما فرصتش هیچگاه دست نداد تا همین چهارشنبه که به طور کاملاً اتفاقی و بدون برنامهریزی قبلی، سر از این بنای سرشار و لبریز از هزاران خاطره و ماجرا در همین تاریخ کمی بیش…
آقای هامون، سلام. ما شما را دلتنگیم، عمو خسرو! اما نه از آن دلتنگیهایی که همه به وقتِ جدایی اسیرش میشوند ها، نه! ما دلتنگِ بندبندِ وجودی هستیم که با صدای بلند «عمو خسرو» صدایش میزدیم! شما عموی ما بودید، نه که چون آقایی بزرگتر از ما بودید، بلکه شما واقعاً «عموی ما» بودید! عمو…
نمیشناختمش؛ یا دقیقتر بگم، فقط اسمشو شنیده بودم و اگه تو خیابون از کنارم رد میشد، بجا نمیآوردمش. دوستی که الان ساکنِ راه دوره (و امیدوارم هر کجا که هست حالِ خودش و دلش، خوب باشه) واسطهٔ این آشنایی شد. منکر نمیشم که تو برخورد اول، صرفاً موهای فر درشتِ تا روی کمر سُر خوردهاش،…
آدمیزاد بالفطره سایه رو دوست داره، ازش امنیت میگیره، تو گرما خنکی نصیبش میشه و تو سرما خیس نشدن، وسط هیاهو بهش آرامش میده، به وقت عاشقی عاشقانهها سراغش میاد و به وقت تنهایی هم تفکر؛ سایه همون قدری برای زیستن لازمه که نور خورشید. اما، بعضی سایهها، جنسِ امنیت و آرامش و عشق و…
از جایی به بعد تصمیم میگیری طور دیگری ببینی، بشنوی، بنویسی و باشی! همین هم شد که دیگر بعد از ۱۵ سال تصمیم گرفتم با نام واقعی فعالیت کنم و کارهایی که میکنم (هنرجوییِ نویسندگی و موسیقی) را جدیتر و عمومیتر عرضه کنم و برای همیشه پروندهٔ نوشتنهای مخفیانه و مستعار را ببندم. نامم مهدیار…