بایگانی دسته: نوستالژی

فردای داغ
دقیقاً یک روز بعد از سقوط بود؛ یکی از مشتریهای قدیمیمون عکس زوجی رو آورده بود که براشون چند تایی چاپ و شاسی کنیم (برای اطلاع دوستانی که نمیدونن: ما عکاسی داریم) به محضی که فایل رو باز کردم گفتم خدایا خداوندا، چقدر این دو جوانِ رعنا و زیبا، آشنان! هر چی فکر کردم کمتر…

سیم آخر
خیلی ساده نرسیدیم سر صحنه واسه اجرا انگاری که محض خنده گرگه زد به گلهٔ ما میگذره این روزا از ما، ما هم از گلایههامون عادی میشن این حوادث اگه سختن اگه آسون توی پائیز مجاور وسطای ماه آذر شد قرارمون که با هم بزنیم به سیم آخر! (عکس: کامران غلامی، با اندکی ویرایش)

خونفای
این روزا این طوریه که VPN خاموش باشه کارم لنگ میشه، برای کار بانکی و یه سری کارای شبکهای چون VPN اختلال ایجاد میکنه مجبور میشم قطعش کنم، دوباره کارم لنگ میشه باید روشنش کنم، دوباره اختلال پیش میاد باید قطعش کنم؛ در واقع رسماً از زیر مودمم خون جاریست! دیروز دیگه این قدر خونریزی…

راهنمای عاشق
سفرنامهای که برای مسابقهٔ «هزار و یک سفر» (بخش «خاطرهنویسی») وبسایت علیبابا نوشته بودم اما به دلیل نامعلومی رد شد را حیفم آمد شما مطالعهاش نکنید! با ذکر این توضیح که این نوشته قدری از ساختار مسابقه خارج شده و تغییراتی در آن اعمال شده. تابستان ۱۳۸۶ بود، که تصمیم گرفتیم برای سومین بار راهی…

یار مهربان
چند سال پیش، یه روز تابستون حوالی ظهر و دم رفتنم بود که خانمی به نظر دانشجو (و کمسن) وارد مغازه شد با یه کولهپشتیِ نسبتاً بزرگِ تا خِرخِره پُر؛ ویزیتور کتاب بود. معلوم بود خسته است، و مشخص بود امید چندانی هم نداره از من آبی گرم بشه و تمام صورتشم آفتابسوخته شده بود….

آزادی/شهیاد گردی
سالهایی به قدمت عمرم بود که دلم میخواست مجموعهٔ میدان «آزادی» (یا به قول قدیمیترها «شهیاد آریامهر») را از نزدیک ببینم اما فرصتش هیچگاه دست نداد تا همین چهارشنبه که به طور کاملاً اتفاقی و بدون برنامهریزی قبلی، سر از این بنای سرشار و لبریز از هزاران خاطره و ماجرا در همین تاریخ کمی بیش…

آقای هامون
آقای هامون، سلام. ما شما را دلتنگیم، عمو خسرو! اما نه از آن دلتنگیهایی که همه به وقتِ جدایی اسیرش میشوند ها، نه! ما دلتنگِ بندبندِ وجودی هستیم که با صدای بلند «عمو خسرو» صدایش میزدیم! شما عموی ما بودید، نه که چون آقایی بزرگتر از ما بودید، بلکه شما واقعاً «عموی ما» بودید! عمو…

مازیار فلاحی
نمیشناختمش؛ یا دقیقتر بگم، فقط اسمشو شنیده بودم و اگه تو خیابون از کنارم رد میشد، بجا نمیآوردمش. دوستی که الان ساکنِ راه دوره (و امیدوارم هر کجا که هست حالِ خودش و دلش، خوب باشه) واسطهٔ این آشنایی شد. منکر نمیشم که تو برخورد اول، صرفاً موهای فر درشتِ تا روی کمر سُر خوردهاش،…

زنگ
کوچهٔ پشتی ما مدتهاست در حال ساختمانسازیه و عملاً داره تبدیل به مصلای تهران ثانی میشه! در این حد احداثش طولانی و فرسایشی شده. از جمله حواشی جالبش زنگش هست که شباهت زیادی به صدای زنگ قدیمی و نوستالژیک خونهٔ مادربزرگها داره؛ هر روز هم دو مرتبه، یک بار بین ساعت ۸ تا ۸:۱۵ صبح…

فرزندم را کشتم
داشتم مثل تمامِ ۶-۷ ماه گذشته، ادامهٔ کتابم را مینوشتم. رسیدم به نقطهٔ اوجِ شخصیتی که خودم خالقش بودم و خودم بزرگش کرده بودم؛ شخصیتی که هیچ وقت در زندگیام ندیدمش اما این قدر برای خودم واقعی بوده که حتی جای خطهای صورتش را در ذهنم از بر دارم، همین قدر عمیق و دقیق. دیگر…

بوی عیدی
از محل کارم که در میآیم، میبینم عدهای گوشهای تجمع کردهاند، نزدیکتر که میشوم، صدای ویولنش را میشنوم؛ میان جمعیت میروم، مردِ سالداری را میبینم که «کودکانه» (بوی عیدی) فرهاد را مینوازد. کمی جلوتر دو همنواز با سازهای سنتیشان، حال و هوای بعد از تحویلسال را ارائه میکنند. چند قدم جلوتر عزیزِ گیتاریستی که مشخص…

صدا
سر و شکلی امروزی داشتند، نه خیلی چشمگیر و متفاوت، و نه خیلی ساده و عادی؛ یک امروزیِ به تمام معنا. به نظر دوست میآمدند، آن هم از نوع قدیمیاش؛ از آنها که بعد از این مدت حتی با نگاه به چشمان یکدیگر هم میتوانند حرف دل رفیقشان را بفهمند. دو ساک دستی پلاستیکی دستشان…

شباهت
حدوداً ۱۰ سالی هست میشناسمش، علیرغمِ بزرگتر بودنش (قریب به ۷ سال اختلاف سنی داریم) همیشه احترامم را نگه میدارد و هر موقع مرا میبیند، برایم بلند میشود و احوالپرسی گرمی میکند و هرچند رفاقت خیلی نزدیکی نداریم اما به دفعات پیش آمده خودم و اطرافیانم را با تخفیفهای قابل توجه و حتی گاهی رایگان…

خوب، بد، زشت
همزمان با مطالعه، بشنوید: موسیقی فیلم «خوب، بد، زشت» با آهنگسازی انیو موریکونه محل کار ما کنار خیابان نیست، چند پلهای را باید طی کنید تا برسید طبقهٔ اول. راهروی نسبتاً پهنی است و همه جایش هم سرامیک شده، به خاطر همین کسی در آن قدم بگذارد صدای پایش به راحتی در ساختمان میپیچد، صدای…

آقاجون
خدا رفتگان جمع را رحمت کند، پدربزرگ ما (که «آقاجون» صدایش میکردیم) شبِ عید فطر سال ۱۳۹۱ فوت شد. حتماً خاطرتان هست که آن سالها اسمارتفونها تازه آمده بودند و هنوز بین مردم جا نیفتاده بودند و در شرایطی که خیلی از همسالان ما هنوز موبایل هوشمند نداشتند، طبیعی بود که سالمندان درک خاصی از…

صحرا
از همکارم شنیده بودم چون مشتری خاص و نسبتاً حساسی است، انجام کارش دقت و وسواس بیشتری لازم دارد؛ پس نه چک زد و نه چانه، کار را سپرد به بنده! بنده هم در حین کار حساسیتی بیش از حد معمول برایاش در نظر گرفتم («حد معمول» من روی ۱۰۰ درصد است! خودتان «بیش از…

ملبورنازو
۱۹ سال؛ یعنی نزدیک به ۲ دهه تلخی، سیاهی، جنگ، تحریم، کمبود، فشار، اخبار ناگوار، کوپن… خلاصهترش میشود: ۲۰ سال استشمام عطر بدبوی مرگ… ملتی که نهتنها امیدش را از دست رفته میدید بلکه حتی فراموش کرده بود «امیدواری» چه شکلی است و شادی چه طعمی دارد، به یک باره تمام گمشدههای آن ۱۹ سال…

سگک
زمستان چند سال پیش بود؛ سوز بدی در هوا جریان داشت و همزمان باد موذیای هم میوزید و سرما تا مغز استخوان را میسوزاند. به سببِ اینکه بنده قدری (و نه زیاد) سرمایی تشریف دارم، طوری مجهز و مسلح به البسهٔ گرم بودم و دستانم را هم از جیبهایام خارج نمیکردم که اگر کسی نمیدانست…

کهنهٔ معیوب
امروز به قصدِ واگذاریِ لپتاپ قدیمیِ زغالیام، بعد از مدتهای مدید (خیلی مدید!) از کمد دَرش آوردم و بعد از گردوخاکگیری و تلاشهای متعددِ نافرجامی که برای ورودِ رمزش داشتم، نهایتاً چون حافظهام یاری نکرد تن به نصب مجدد ویندوز دادم. بعد از طی کردن هفتخوانِ رستم و اسفندیار و الباقی اسطورهها (!) برگشتم سراغ…